نقد فيلم John Wick: Chapter 3 – Parabellum - جان ويك ۳: پارابلوم
عاليجناب جاناتان ويك با John Wick: Chapter 3، بالاخره بعد از دو فيلم واقعا عصباني ميشود و اين هرچقدر براي دشمنانش بد است، براي ما منجر به بهترين فيلمِ اين مجموعه شده است. همراه نقد زومجي باشيد.
در اولين دوران، در اولين نبرد، وقتي كه خورشيد از وحشتِ تاريكي گريخته بود و سايهها بلندتر شدند، يك نفر ايستاد. او كه در مقبرهاش كه نشانِ هشدار راهبان از وحشتي كه نبايد آزاد شود روي آن حك شده بود، در عذابي بيصدا دفن شده بود. اما در گذرِ اعصار متمادي فراموش شد. يوسف، نامِ روحِ پست و خواري بود كه سنگِ مقبره را كنار زد و چكشِ شكستنِ زمينِ بتني گذشتهاش را به دستِ صاحبش داد. لغزيدنِ انگشتش روي ماشه، سيارهها را از مدار خارج كرد، آسمانها را براي هفت روز و هفت شب با ابرهاي سياه، پوشاند و خدايان انقراضشان را در جام شرابشان ديدند. مردي كه غيبگويان ايستادن او را روي تپهاي از جمجمههاي لُردهاي سياه و ارتشِ بدكارشان پيشگويي كرده بودند بيدار شد. روحِ او كه توسط تركشهاي مرگِ هلن پارهپاره شده بود، در شعلههاي غم و اندوهِ جهنمياش سوخت، زيرِ حمام آهنِ مذاب جزغاله شد، ريههايش با استنشاقِ گوگرد و راديواكتيو عفونت كردند و بهشكلي غيرقابلشناسايي سياه و بدتركيب شدند. او كه روي زغالهاي نيمسوزِ آخرالزمان قدم گذاشته بود و روحش بهشكلي آلوده شده بود كه دروازههاي بهشت براي هميشه به روي او بسته شده بودند، سرش را به سمتِ زيرِ زمين برگرداند و مسيرِ زجر و عذابِ ابدي رسيدن به قلهي سرزمينِ مردگان را انتخاب كرد. او هيچچيزي براي سيراب كردنِ تنفرِ گرسنه و حريصانهاش پيدا نكرد و با خونِ جوشاني كه در رگهايش جاري بود، در جستجوي انتقام عليه كساني كه با كشتنِ سگش، شيرِ آتشينِ درونش را بيدار كرده بودند، سرزمينِ آنهايي كه به او بد كرده بودند را ويران كرد، ارابههايش را واژگون كرد و جنازههايشان را به نظارهي خانههاي سوختهشان رها كرد. شعلهي شمعِ صلح خاموش شد و زماني فرا رسيد كه مردم دنيا حتي به صلح و آرامشِ بعد از نابودي شهرهاي آفتاب تابان با شهابسنگهاي دستساز بشريت و دورانِ برخورد اژدهايانِ آهنين به بُرجهاي دوقلو هم راضي شده بودند. چرا كه اين جنگ، پدرِ جنگها بود. او تاجِ جانورانِ شبخيز و پدربزرگِ باستانياش زئوس را به سر گذاشت و هر كسي كه طعمِ تلخِ گلولههايش كه صدايي همچون جر خوردنِ پارچهي آسمان با شلاقِ الكتريكي آذرخش را داشت چشيده بود، او را لولوخورخوره ناميد. كارخانههاي گلولهسازي شبانهروز كار ميكردند، كاتاناها از روي ديوارها برداشته شدند، رِد لاستيكِ غرشِ موتورسيكلتها روي سكوتِ كلانشهرها باقي ماند و دولتها، مدادها و كتابها را در فهرستِ سلاحهاي ممنوعه قرار دادند. ارادهي او كه در مذابِ كوه قيامت آبديده شده بود، در مسيري كه تنها مسافرش بود استوار باقي ماند. چرا كه او غارتگرِ زنجيربُريدهاي بود كه در هر گوشهاي از دنيا، از موزهها تا دخمهها، از متروها تا كازابلانكا، در تعقيب پايينِ آوردنِ چكشِ مجازاتش ميگشت و بردههاي دشمن را با بيرحمي بيگانهاي و با ظرافتِ مرغ عشقي در حال آواز خواندن قتلعام ميكرد.
دانلود فيلم دوبله فارسي | دانلود سريال جديد خارجي
او در مسيرش قدم به مكانهايي گذاشت كه پيش از او فقط شياطين باستاني از آنها عبور كرده بودند. و دلاورياش در جريان فتوحاتش عليه روحهاي سياهِ دشمن، شير زنان را در سينههايشان خشك كرد و مردانِ جنگجو را مجبور به تعظيم دربرابرِ سلحشورياش كرد. روحِ خداونگارش كيانو ريوز، ماهيچههايش را به هم چسبانده بود. او با قدرت و سرعتِ ويرانگرش، زندگي را از درونِ جمجمههاي دشمنانش به بيرون مكيد، ستونهاي آبسيديني قلعهها و معابدشان را درهمشكست و سرسختترين شواليههايشان را مجبور به روبوسي با گلولههاي شاتگان كرد. آنها در تلاشِ خندهدارشان، تصور ميكردند كه زرههاي ضدگلوله ميتوانند از آنها دربرابر خشمِ او محافظت كنند. اما با اين كار، تنها موفق به دردناكتر كردنِ سلاخي خودشان شدند. لولوخورخوره ناشكستني، فاسدناپذير، منحرفنشده و سركش براي پايان دادنِ سلطهي تمام كساني كه ميخواستند جلوي او را از فكر كردن به هلن بگيرند تلاش كرد. كاتبان اسمش را در جريان اعصار متمادي روي تختهسنگها حك كرده بودند و دشمنانش بهگونهاي اغواي كشتارش ميشدند كه بدنشان را ناخواسته براي تطهير و مقدس شدن در اختيارِ شمشيرِ او ميگذاشتند. آنها ميدانستند كه او همانطور كه در گذشته آمده بود و در آينده خواهد بود، ميآيد تا به ضيافتِ خونِ شروران بنشيند، اما تا لحظهاي كه زندگي از چشمانشان پر ميكشيد نميتوانستند اين پيشگويي را باور كنند. هيچكس به جز لولوخورخوره نميتوانست دربرابر يك ارتش بياستد. نااميدي همچون طاعون در بينِ تمام كساني كه در برابرش صف ميكشيدند پخش ميشد. آنهايي كه اشتباه مهلكِ نشناختنِ او را مرتكب شده بودند، خودشان و خاندانشان هيچوقت زنده نماندند كه از آن درس بگيرند. او غيرممكنترين روياها را خواب ميبيند، او با شكستناپذيرترين دشمنان مبارزه ميكند، او تحملناپذيرترين اندوهها را تحمل ميكند، او به جايي قدم ميگذارد كه شجاعان جراتش را ندارند، او دربارهي گره كردن مشت در زمانيكه بازوهايت توان ندارند است. او دربارهي رسيدن فارغ از اينكه چه مقصدِ نااميدانهاي داري است، او دربارهي مبارزه كردن بدون سؤال و مكث است، اگر تو اقيانوس هستي، او كوسه است، قلب پلاستيكياش به قدرتِ يك راكتور هستهاي ميتپد و خدايان در زمانيكه يك دست كت و شلوار نو به تن ميكند، جلوي چشمانشان را ميگيرند. فورتونا، الههي نيكبختي و شانس و اقبال، شخصا آن را بر پشتش خالكوبي كرده است: «بخت و اقبال به دليران رو كرده». و ادامهاش را جا انداخته است: «و بيچارگي متعلق به دشمنان صاحب اين خالكوبي است». نامش جارداني يووانوويچ، جاناتان ويك، تولدِ دوبارهي هركول و لولوخورخوره است. آخري را خط بزنيد. او واقعا لولوخورخوره نيست، كه كسي است كه براي كشتنِ لولوخورخوره ميفرستند. و او اكنون عصباني است. اگر صلح ميخواهي، براي جنگ آماده شو. اگر جنگ ميخواهي، جاناتان ويك كافي است.
برچسب: ،
ادامه مطلب